نیروانا و روزانه هاش
مامانی سلام دختر مهربون و چشم تیله ای من خیلی وقته واست ننوشتم و این بخاطر اینکه همش در تدارک کارهای تولدت بودم. توی این روزها تو رو پارک بردیم البته چند تا پارک رفتیم و تاپ نداشت و شما از سرسره خوشت اومد و حسی شما روفرامیگیره که نگو و نپرس. اما از الا کلنگ خوشت نیومد و میخواستی بیای بیرون. عزیز دلم این روزها مقابل بوفه میشینی و دستاتو میبری روی سرت و میگی آ بعدمیاری پایین.توپتو پرتاب میکنی این ور و اون ور. هر کی داره میره بیرون تو هم میری بغلش تا بری د د.با بابایی میری تا سوپری و خرید میکنی.سر بابابزرگ داد میزنی که ببره شما رو بیرون سوار کالسکه کنه و شما خوشت بیاد.وقتی میرسم تو کوچه...